زندگي مامان ، مارالزندگي مامان ، مارال، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

مـــــارال هدیه ناب خدا

تب دختر نازم

قربونت برم من ، دیشب بد جوری تب کردی ، حدود ساعت ٢ بود که از گرمای بدنت بیدار شدم خیلی داغ شده بودی ، بابایی هم بیدار شد بهت قطره استامینوفن دادم  و یه ربع بعد که تب قطع نشد با کمک بابایی پاشویه ات کردم .حدود٥/٢ بود که بدنت خنک شد ولی دوباره ساعت ٥ تب برگشت و دوباره همین کارها رو کردم که متاسفانه بازم بدنت داغ بود و مجبور شدم یه دوز بیشتر استامینوفن ساعت ٥/٦ بهت بدم . ساعت ٨ کاملا سرحال بیدار شدی و کلی به من و بابایی که بدجوری نگرانت شدیم خندیدی ، با این حال ساعت ٩ بردمت پیش متخصص که گفت : ٢ تا تشخیص دارم یا مربوط به دندونه که قراره در بیاد و یا ممکنه یه ویروسی باشه در بیماری روزئولا که تو ٥-٤ روز آینده خودبخود قطع میشه و مهم اینه ...
4 آبان 1390

مارال و مهد

امروز اولین روزیه که دختر نازم رو گذاشتم مهد - چون قراره از ١٥ مهر برگردم سرکار - خوشبختانه عزیز مامان خیلی خوب با بچه ها کنار اومد و قراره چند روزی رو ٢تایی با هم بریم مهد تا کوچولوی مامان مهد رو کامل بشناسه ...
11 مهر 1390
1